چه روزها گشت تباه وز کینه ی نامردمان روسیاه ، اوشو زرتشت می گفت : نشاطی که نیرویی آهیخته از شادی می دارد آفتاب درخشان زندگی است و نیروی راستی را در انسان می پروارند ، نشاط راز نیرومندی و راستی بودندی.اما. نشسته ام و سرنوشت تباهی شادی را می نگرم و هیچ سگالشی به سوی شادی نتوانستمی ، به سوگ رویا و آرزو نشسته ام ، قصه می خوانم و شربه ی از شوربای بی مزه ی زندگی ام سازم ، ابرهای سیاه افق های سپیدی کوه را نهان همی می دارند و هیچ دست به یاوری نمی یازد. نه از بارش شان گیاهی روید و نه رنگین کمانی کمانی می اندازد ، باری خانه ها به دست سیلاب ویران می شود و جان ها از سوزش تن می سوزد ، از ابرهای شان جز نکبت نمی بارد .ای پیامبر رفته به کوه ،ای جوان غنوده در سایه ی تنهاترین درخت ، و ای شیر صحرا های  نوید بخش آزادی ، جان تشنگان را دریابید نیروی شادی دست یاوری شمایان را می خواهد ، گرد از طاقچه  ی زندگی بزداید و بسیارگان درماننده ی درمان را دریابد.

سید حسن فلسفی طلب 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها